بخش اول
زمستان سرد سال نود؛چند روز مانده به تحویل سال ،آفتاب گاهی نمی تابد از برف و باران خبری نیست ، آفتاب و ابر ها با هم قام باشم بازی میکنند،سوز و سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را ب هوای بهار داده است ،شب های طولانی،آدم دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگتر ها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند چقدر لذت بخش است تو سرپا گوش باشی دوباره مثل نخستین باری که ان خاطرات را شنیده ای از تجسم ان روزها حس دلنشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:تو داشتی ب دنیا می آمدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباسات را پسرانه خریدیم بعد از بدنیا آمدنت اسمت را گذاشتیم فرزانه چون فکر میکردیم در آینده یک دختره درس خوان و با هوش باشی ).